امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امیرحسین

یک ماهگی

امروز یک ماهه شدی! خیلی خوشحالیم و خیلی مبارکت باشد. واقعیتش من و مامان خواب خوابیم. دیشب تا صبح 5 ساعت خوابیدیم. صبح مامان از ساعت 5:30 به پایت بیدار بود شیر میداد و من رخت میشستم!! تو بیدار بیداری. یکم بیتاب. شاید دلت نفخ کرده. پیش پدر بزرگ و مادری می مانی تا ما یه چرت . . . خوابم برد! {عکس های زیبا کننده وبلاگ/ لطفا خودتون تصور کنین} راستی رختهایت را جمع نکردم. صبح قبل رفتن پهن کردم.ساعت 12 شب! ...
18 مهر 1391

سندروم جستجوی کودک!!!

شب تاصبح سه چهار دفعه ای بلند می شود. کل تخت را زیر رو می کند. گاهی از تخت پایین میاید و میرود گوشه ای از اتاق را جستجو میکند. امیرحسین را نمی گویم. بابایی را می گویم! از وقتی به دنیا آمدی بابا دوچار سندروم "جستجوی کودک" شده است. این نام را خودش گذاشته. می گوید مدام در خواب فکر میکند امیرحسین بین مامان و بابایش خواب است و هر آن ممکن است خفه شود. یک شب که خیلی مضطرب شده بود مدام پایین تخت را جستجو می کرد! فکر میکرد بچه آنجا افتاده... مامان خواب آلود هر چه می گفت بچه در پذیرایی خواب است، بابا قبول نداشت! تا رفت بالای سرت و دید بله تخت خوابیدی! دستش را روی قلبش می گذارد و نفس راحتی می کشد. دیشب اما نیمه شب سر مامان را از روی متکایش برداشته! ما...
18 مهر 1391

قطره چشم

چشمانت غی مبکند. اورجینال از همان اول. دکترت قطره داده است. شبها مامان که دل ندارد بریزد. یا تو خوابی و چشمانت بسته یا بابایی خوابش برده. زحمتش با مادری است. با ناراحتی از بابا می پرسد چند شب دیگر باید بریزیم. مادری دلش کباب می شود. می گوید قطره ریختن از ختنه اش برای مادری سخت تر است. چشمانات را تنگ می کنی وقتی قطره می رود روی چشمت. بعد چشمانت سرخ می شود. اما آخ هم نمی گویی. گریه هم نمی کنی! مظلومیتت دل مادری را کباب کرده است. مادری اینها را می گوید. غم قیافه اش مشهود است. الحمدلله غی نمیکنی. فعلا لازم نیست دیگر بریزیم.
18 مهر 1391

لوبیا پلو

پریشب بابا که آمد رفتیم منزل مادربزرگ مامان. تا تورا ببیند. دایی بابا هم که فوق تخصص قلب است صدای قلبت را بشنود. خیلی آرام بودی. دایی می گفت این بچه بیش از حد آرام است و تعجب می کند. برگشتیم بیقرار بودی. مدام به خودت میپیچیدی. چند بار جایت را کثیف کردی و عوضت کردیم. فهمیده بودیم نفخ کرده ای. دارویی را که دکتر داده بود و اسمش چی چی میسکچر بود را آوردیم.گیاهی است ولی صنعتی تولید شده. زیره سیاه و چند چیز دیگر. مامان دلش نیست بدهد. چند ساعتی بیقراری می کنی. می خوابی و بلند می شوی. سابقه نداشته!ما متعجب می شویم. آخر بابایی چند میل از آن دارو را میدهد. یواش یواش بهتر می شوی. از دلت صداهایی می آید. صبح آرام شدی! حالا وقت کارآگاه بازیست که ماما...
18 مهر 1391

کارخرابی

الان جمعه شب است. امیرحسین ببدار شده و پس از مقداری نگاه کردن شیر می خورد. وسط شیر خوردن صداهایی از توی پوشک میاید. دیگر شیر نمیخورد. بابا میگوید عوضش کنیم. طبق روال مامان دستهای پسری را میگیرد که خودش را نجس نکند و بابا مشغول عوض کردن پوشک. مامان چشم تو چشم پسر است و مدام قربان صدقه چشمان و صورتش. آن پایین وسط کار بابا یه صداهایی میاید. بابا دستمال کاغذی میگذارد و امیرحسین هم دیگر خود را ول میکند. شش هفت دقیقیه ای روال همین است بابا دستمال را عوض می کند و امیرحسین از نو. از صبح یکبار کار خرابی کرده بود. خیالمان راحت می شود. مامان همچنان به صورت پسر نگاه می کند. بابا میگوید زرنگیها مارو فرستادی این پایین کارخرابیها را نگاه کنیم و ...
14 مهر 1391

ماه عسل

امروز ٧ مهر میلاد امام رضاست و ما یه خاطره خیلی ناز از مشهدی که باهم رفتیم داریم.ما اوساط اسفند ماه عروسی کردیم. خوب نشد دوتایی برویم ماه عسل. بالاخره هزینه آماده سازی خانه و عکس و فیلم و ... . قرار شد عید با مامان بزرگ اینا بریم شمال. برای ازداواج دانشجویی ثبت نام کردیم. از نهاد رهبری یک سکه بهمون دادن. آن سال دانشگاه علم و صنعت که بابایی دانشجوی آن بود به جای مراسم قرار شد زوج ها را ببرن مشهد رایگان!!. یه روز بابایی سر ساختمان بود که بهش زنگ میزنن و میگن. کلی ذوق کردیم. قرار شد با قطار بریم. قطارش عالی بود. غزال بود فکر کنم. بعضی زوج ها نیومده بودن و کوپه زیادی اومده بود. ما یه کوپه چهار نفری در بست داشتیم! دیگه از این بهتر نمی شد. تو مشه...
7 مهر 1391

نصف شب

ساعت ١:٣٠ بامداد. چشمانت باز باز است. مامان خواب است. کارخرابی کرده کردی در حد المپیک. عوضت کردم.هنوز پوشک جدید را نگذاشته ام،دوباره!! خودت راضی به نظر می رسی و من هم از رضایت تو راضیم!{روزگار ما را ببین} مامان که بیدار شده نشسته خوابش می برد.نازی! پوشکت را عوض کردم،لباست هم باید عوض شود. حالا دستت را خم کردی ول هم نمی کنی.نمیذاری استین جا برود! بابا نصف شبه! خلاصه تمام که شد میآیم توی پذیرایی. چشمانت ٣٦٠ درجه باز است. نمی خوابی! پدر و پسر کنار هم نشسته ایم. ازت تن تن عکس می گیرم. دست و پا میزنی و به من زل می زنی. باهات حرف می زنم. اینم یه عکس با مزه. مثل موش شدی! اه اه می کنی. دیگه باید بغلت کنم برویم شیر بخوری. توی ا...
6 مهر 1391

خون دل

بعضی وقتها که قران می خوانی فکر می کنی بعضی از ایات مال آن زمان نازل شده است و اکنون دیگر شاید مصداقی نداشته باشد. وقتی آیات سوره مسد را می خوانی که بریده باد دستان ابی لهب! می بینی در ظاهر آن ملعون و همسرش ١٤٠٠ سال است به درک رفته و در جهنم مسکن گزیده است، حالا چه شده وسط این همه کافر حربی آن زمان به این یکی تاکید شده است. آخر ابوسفیان هم نیامده اما این مرد و زنش هر دو در قران آمده اند. اگر قبول داشته باشی قران کتابی است که هر آیه اش برای امروز ما هم پیامی دارد، می فهمی که نکوهش آیه فقط بر ابولهب نیست بلکه بر جریان مبتنی بر تفکر ابی لهب است. جریانی در خط ابی لهب. و این جریان در تاریخ ادامه خواهد داشت. ای کاش آنانکه آنقدر نسبت به بدعت...
2 مهر 1391

اولین تحرکات جدی گل پسر برای دنیا اومدن...

دیشب مامان دردش گرفت و دلش حساب سفت شده بود. اما دردش ریتمیک نبود. بعد از نماز خوب شد. امروز از صبح یه درد خفیفی توی دل و کمرش داره. الان ریتمیک شده اما شدید نیست. ماهم خونه خودمون نیستیم. الان مامان رفته دوش بگیره بریم بیمارستان ببینیم چه خبره!! بابایی میگه اگر هم خبری نبود یه مانور آمادگیه!! دل تو دلمون نیست.
16 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد